کودکان سیل زده، رها در بی خبری
تهران - ایرنا - تمام دارایی دخترک چند تکه ای اسباب بازی، چند جلد کتاب داستان و یک دست یونیفرم آبی مدرسه بود که از ترس حمله هوایی عراقی ها، موقع ترک خانه جا گذاشته بود.
به گزارش گروه تحلیل، تفسیر و پژوهش های خبری، دلش مانده بود پیش عروسک موطلایی اش و دو دست پیراهن عروسک که به التماس از مادر خواسته بود تا برای موطلایی بدوزد. مادر با هزار غرولند به اصرار دختر، پیراهن عروسک دوخته بود و البته یک دست لحاف، تشک و بالش کوچک برای موطلایی.
دخترک، شب که می شد برای موطلایی عزیزش چه قصه ها که از شاه پریان نمی گفت، از جک و ساقه لوبیا، از زیبای خفته، سیندرلا، دخترک کبریت فروش و از حسن کچل تنبل که عرضه خریدن یک کاسه آش هم نداشت.
دخترک، عین تمام بچه ها، دنیایی کوچک و زیبا داشت. دنیایی پر از قصه های بی غصه که اگر هزار بار یک قصه را برایش تعریف می کردند، باز هم برای بار هزار و یکم تازگی داشت و برای عروسک هایشان هم. اصلا این قصه هاست که در دنیای بچه ها هرگز روی کهنگی نمی بیند.
یاد گرفته بود قصه ها را خودش بازگو کند برای عروسک هایش که به ترتیب آنها را می نشاند و سرگل تمام آنها موطلایی بود.
دیو جنگ که به راه افتاد، دنیای رنگی دخترک و تمام کودکان مهلکه جنگ، رنگ باخت و شد به سیاهی و ظلمات شب. دیو جنگ که غرش مهیبش را سرانداخته بود بچه ها را به غصه انداخت و یواش یواش قصه ها را در پس غصه ها پر پر کرد. زیبای خفته دخترک با غرش رعد آسای عراقی ها بیدار شد و به دنبال راهی برای فرار و یافتن سرپناه، همراه با مادر و تنها برادر کوچکش آواره بیابان ها شد.
با مادر بود اما مادر هم در دنیایی دیگر سیر می کرد. موقع فرار از منطقه و تمام راه سه روزه به تهران را به نقطه ای نامعلوم در جاده، چشم می دوخت و انگار، در این دنیا نبود و دخترک که نگاهی به صورت شکسته و بهت زده مادر می انداخت به وضوح می دید دل نگرانی ها و ترس های مادر را که چقدر عاجز از زدودن ترس ها و تنهایی دخترکش شده بود.
و اینگونه بود که دخترک، تنها، رها شد در این گیر و دار جنگ. ذهنش را در تنهایی پرواز می داد بسوی موطلایی و آن ماشین اسباب بازی رولز رویس سرباز که پدر از ماموریت برایش آورده بود و دو آدمکی که در رولز رویس نشسته بودند. یکی رانندگی می کرد و دیگری به راست و چپ، سر می چرخاند و «چیک» عکس می گرفت.
دلش مانده بود پیش یونیفرم آبی مدرسه با آن یقه سفید و آن روبان سفیدی که قرار بود روز اول مهر، یونیفرم زیباییش را بپوشد و روبان پاپیونی سفید را به موهایش سنجاق کند. مادر، چقدر با وسواس، یونیفرم را دوخته و فقط دکمه هایش مانده بود و داشت آنها را می دوخت که یک دفعه هواپیماهای عراقی حمله کردند و مادر از ترس، یونیفرم را به گوشه ای، پرت کرده بود، دخترک از ترس ناشی از صدای ترسناک هواپیمای طوسی رنگ دشمن که فقط دو سه متر با تیر چراغ برق فاصله داشت برای اولین بار پاهایش به زمین چسبید و سست شد و مادر بود که او را از کمر بلند کرد و چادر به سر، دوان دوان به سمت کوچه روانه شد.
دل دخترک به سمت همبازی صمیمی اش – نادیا – پر می کشید که آخرین بار یک ساعت قبل از حمله دشمن، سر لی لی بازی کردن، جر زنی کرده بود و با همدیگر قهر کردند. یادش آمد آن روز به نادیا گفته بود « قهر قهر تا قیامت»! چقدر احساس تقصیر و گناه می کرد که وقت نکرده بود تا با نادیا آشتی کند. می ترسید، نکند عراقی ها، خانه نادیا را هدف بگیرند و نادیا بمیرد. نکند هرگز او را نبیند.
هر بار که به تفکری عمیق از گذشته نه چندان دورش غوطه می رفت صدای مادر را نمی فهمید و با سقلمه دوستش به زمان حال باز می گشت و سگرمه های مادر که با تندی به او نهیب می زد که «مگه با تونیستم. مگه کر شدی چرا جواب نمی دی»؟!
او هر بار تلاش می کرد صدای مادر را خیلی زود بشنود و جواب بدهد اما دست خودش نبود خیرگی بی سرانجام به نقطه ای و کر شدن موقتی برای لحظه ای .
یک بار بغض کرد، اشک در چشمانش حلقه زد و در حالی که چانه اش از شدت ناراحتی داشت می لرزید، با نگاهی ملتمسانه گفت: «مامان! موطلایی رو جا گذاشتیم».
و زن همسایه - همسفر جاده - که به جای مادر جواب داد: «خرس گنده شدی خجالت نمی کشی برای یه عروسک غصه می خوری! برو خدا رو شکر کن جان سالم بدر بردیم. ما به چه فکر می کنیم و این به چه»!
علی ایحال، جنگ شد و هرگز کسی از دخترک درباره ترس ها و نگرانی هایش سوالی نکرد. از او نپرسید که حال این روزهایش چیست. کسی حال عروسک موطلایی اش را نمی پرسید و به او دلداری نمی داد. مادر هم که فراموش کرده بود که دخترکی دارد که میان راهروهای اتوبوس، سرگردان از بی جایی و نبود صندلی رهاست.
دل کودک، مانده بود پی موطلایی و اینکه آیا عراقی ها خانه آنها را هدف نمی گیرند و موطلایی را عین پودر به هوا پخش نمی کنند؟
...و اما این روزها که باز هم تاریخ تکرار شده است. به ظاهر دیو سیاه جنگ و صدام نیست اما سیل آمده است و هستند کودکانی که تمام دارایی خود را در این وانفسای سیل از دست داده اند. عروسک ها، ماشین های پلاستیکی، قطاری را که دایی به آنها موقع تولدشان هدیه داده بود، سماور کوچک و آن آدم آهنی که با باتری کار می کرد، همه را سیل برده است.
بچه های لر، خوزستانی و گلستان که درگیر سیل و بی خانمانی هستند، این روزها شاید صدایشان در نیاید. خود را در عالم بازی رها کنند و پدر و مادرها که فکرکنند اینها، بچه اند و هیچ نمی فهمند! و شاید هم حسرت بچه ها را می خورند و آرزو می کنند ایکاش به جای بچه ها بودند، غافل از اینکه در دل بچه ها، دلشوره ای است بزرگ. انگار در دل های کوچکشان، رخت می شویند از قیامتی که بپا شده است. بچه های سیل زده، این روزها در عزاداری عروسک ها و ماشین های ازدست رفته شان، به سوگ نشسته اند اما به روش خود. به ظاهر بیخیال، یله و رها در گل و لای و آب های راکد باقی مانده از سیل، دنبال هم می دوند و آب به همدیگر می پاشند. گاهی هم از آب گل آلود سیل، ماهی می گیرند و با ذوق، بالا و پایین پریدن ماهی را به نظاره می نشینند یا اینکه به نقطه ای دور دست چشم می دوزند و مات می مانند اما در دلشان غوغایی است.
امدادگرها هم که بیشترین دغدغه شان توزیع مواد غذایی به سیل زده ها و رساندن چادر و وسایل اولیه زندگی به آنان است. تریلر به تریلر، کامیون به کامیون، کمک های مردمی و نیز کمک های سازمان های ذیربط به منطقه سرازیر می شود. در این کمک ها، روغن هست، برنج هست، تن ماهی هست، پتو و زیر انداز هست اما یک چیزهایی که به بچه ها تعلق دارد، یا نیست یا کم است. مداد رنگی، دفترچه نقاشی، عروسک، ماشین، توپ، لباس های بچه گانه، دمپایی پلاستیکی و خیلی تعلقات دیگر که شاید کمتر در بارهای اهدایی وجود داشته باشد.
البته برآوردن نیاز های اولیه همچون خورد و خوراک، در جای خود، مهم است اما کسی انگار نمی داند و یا نمی تواند فکر کند که این بچه ها نیازهایی دارند و مشکلاتی بسیار بزرگ که به رو نمی آورند.
بچه ها دلشوره دارند، بی قرارند، کلافه اند، اضطراب دارند. می ترسند و شوکه شده اند. اشتهایشان کم شده است. وقتی خوراکی به آنها می رسد، نیم خور، رهایش می کنند، بدخوابی و بی خوابی دارند و از همه مهم تر گوش به زنگ هستند.
آری گوش به زنگ اند. تا صدایی مثل خش خش که می آید می ترسند فکر می کنند باز سیل می خواهد دوباره هست و نیست نداشته اشان را با خود ببرد. از جایشان می پرند. خشکشان می زند برای لحظه ای.
گوش به زنگ اند از آن رو که کفش و دمپایی خود را شب ها بالای سرشان می گذارند و اینکه طفلک ها، احساس گناه می کنند که با فلان همبازی، قبل از این سیل ویرانگر، قهر بوده اند و شاید هم از سرشیطنت، زنگ خانه ای را به صدا در آورده و فرار کرده اند.
سیل نگذاشته است تا همبازی خود را پیدا کنند. می گویند مفقود شده است و این کودکان معصوم در عذاب وجدان که نکند همبازی هایشان در سیل برای همیشه رفته، بدون اینکه آشتی کرده باشند.
امدادگری می گوید: بچه ها گاهی اوقات، چیزهایی از من و همقطارانم می خواهند که در می مانیم و شرمنده می شویم. شانه ای که دخترک لر از امدادگر می خواهد تا موهای سرکش خود را مرتب کند و گیره ای که چتری موهای پیشانی اش را جمع کند. دخترک ذله شده از بس چتری موی پیشانی روی چشم هایش را گرفته است.
این روزها، بچه های سیل زده به دنبال مسواک و خمیر دندان هم می گردند و از امدادگرها مسواک، طلب می کنند. خیلی عجیب است که از 10 فروردین تا الان، هستند بچه هایی که لباسشان به تنشان چسبیده و عوض نشده است. یا بچه هایی که ناخن خود را می جوند و آنقدر در فکر عمیق، غوطه ور می شوند که اگر صدایشان کنی، جواب نمی دهند درست عین دخترک سال 59 زمان جنگ.
جنگ تمام شد اما خیلی چیزها را بجا گذاشت. جوانانی که شهید شدند و عشق هایی که زیر خروارها خاک در خواب ابدی آرمیدند.
جنگ تمام شد و بچه های جنگ همانطور که رها شدند، بزرگ شدند. بزرگ و بزرگ تر اما بی قرارند و غمگین و حتی برخی در سوگ اسباب بازی هایشان خواب آنها را می بییند.
جنگ تمام شد اما هنوز کابوس آن را تا زمانی که نفس در سینه دارند و تا زمانی که کفن سپید مرگ را نپوشیده اند و سنگ لحد روی سینه آنان جا نگرفته است، با خود یدک می کشند.
بچه های جنگ را که رها کردید، بچه های سیل زده و زلزله زده را دریابید. آنان به حمایت روانی نیاز دارند، کسانی که آینده ایران را می سازند.
باغبانا زخزان بی خبرت می بینم - آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفته است مشو ایمن ازو - گر امروز نبرده ست که فردا ببرد
دخترک، شب که می شد برای موطلایی عزیزش چه قصه ها که از شاه پریان نمی گفت، از جک و ساقه لوبیا، از زیبای خفته، سیندرلا، دخترک کبریت فروش و از حسن کچل تنبل که عرضه خریدن یک کاسه آش هم نداشت.
دخترک، عین تمام بچه ها، دنیایی کوچک و زیبا داشت. دنیایی پر از قصه های بی غصه که اگر هزار بار یک قصه را برایش تعریف می کردند، باز هم برای بار هزار و یکم تازگی داشت و برای عروسک هایشان هم. اصلا این قصه هاست که در دنیای بچه ها هرگز روی کهنگی نمی بیند.
یاد گرفته بود قصه ها را خودش بازگو کند برای عروسک هایش که به ترتیب آنها را می نشاند و سرگل تمام آنها موطلایی بود.
دیو جنگ که به راه افتاد، دنیای رنگی دخترک و تمام کودکان مهلکه جنگ، رنگ باخت و شد به سیاهی و ظلمات شب. دیو جنگ که غرش مهیبش را سرانداخته بود بچه ها را به غصه انداخت و یواش یواش قصه ها را در پس غصه ها پر پر کرد. زیبای خفته دخترک با غرش رعد آسای عراقی ها بیدار شد و به دنبال راهی برای فرار و یافتن سرپناه، همراه با مادر و تنها برادر کوچکش آواره بیابان ها شد.
با مادر بود اما مادر هم در دنیایی دیگر سیر می کرد. موقع فرار از منطقه و تمام راه سه روزه به تهران را به نقطه ای نامعلوم در جاده، چشم می دوخت و انگار، در این دنیا نبود و دخترک که نگاهی به صورت شکسته و بهت زده مادر می انداخت به وضوح می دید دل نگرانی ها و ترس های مادر را که چقدر عاجز از زدودن ترس ها و تنهایی دخترکش شده بود.
و اینگونه بود که دخترک، تنها، رها شد در این گیر و دار جنگ. ذهنش را در تنهایی پرواز می داد بسوی موطلایی و آن ماشین اسباب بازی رولز رویس سرباز که پدر از ماموریت برایش آورده بود و دو آدمکی که در رولز رویس نشسته بودند. یکی رانندگی می کرد و دیگری به راست و چپ، سر می چرخاند و «چیک» عکس می گرفت.
دلش مانده بود پیش یونیفرم آبی مدرسه با آن یقه سفید و آن روبان سفیدی که قرار بود روز اول مهر، یونیفرم زیباییش را بپوشد و روبان پاپیونی سفید را به موهایش سنجاق کند. مادر، چقدر با وسواس، یونیفرم را دوخته و فقط دکمه هایش مانده بود و داشت آنها را می دوخت که یک دفعه هواپیماهای عراقی حمله کردند و مادر از ترس، یونیفرم را به گوشه ای، پرت کرده بود، دخترک از ترس ناشی از صدای ترسناک هواپیمای طوسی رنگ دشمن که فقط دو سه متر با تیر چراغ برق فاصله داشت برای اولین بار پاهایش به زمین چسبید و سست شد و مادر بود که او را از کمر بلند کرد و چادر به سر، دوان دوان به سمت کوچه روانه شد.
دل دخترک به سمت همبازی صمیمی اش – نادیا – پر می کشید که آخرین بار یک ساعت قبل از حمله دشمن، سر لی لی بازی کردن، جر زنی کرده بود و با همدیگر قهر کردند. یادش آمد آن روز به نادیا گفته بود « قهر قهر تا قیامت»! چقدر احساس تقصیر و گناه می کرد که وقت نکرده بود تا با نادیا آشتی کند. می ترسید، نکند عراقی ها، خانه نادیا را هدف بگیرند و نادیا بمیرد. نکند هرگز او را نبیند.
هر بار که به تفکری عمیق از گذشته نه چندان دورش غوطه می رفت صدای مادر را نمی فهمید و با سقلمه دوستش به زمان حال باز می گشت و سگرمه های مادر که با تندی به او نهیب می زد که «مگه با تونیستم. مگه کر شدی چرا جواب نمی دی»؟!
او هر بار تلاش می کرد صدای مادر را خیلی زود بشنود و جواب بدهد اما دست خودش نبود خیرگی بی سرانجام به نقطه ای و کر شدن موقتی برای لحظه ای .
یک بار بغض کرد، اشک در چشمانش حلقه زد و در حالی که چانه اش از شدت ناراحتی داشت می لرزید، با نگاهی ملتمسانه گفت: «مامان! موطلایی رو جا گذاشتیم».
و زن همسایه - همسفر جاده - که به جای مادر جواب داد: «خرس گنده شدی خجالت نمی کشی برای یه عروسک غصه می خوری! برو خدا رو شکر کن جان سالم بدر بردیم. ما به چه فکر می کنیم و این به چه»!
علی ایحال، جنگ شد و هرگز کسی از دخترک درباره ترس ها و نگرانی هایش سوالی نکرد. از او نپرسید که حال این روزهایش چیست. کسی حال عروسک موطلایی اش را نمی پرسید و به او دلداری نمی داد. مادر هم که فراموش کرده بود که دخترکی دارد که میان راهروهای اتوبوس، سرگردان از بی جایی و نبود صندلی رهاست.
دل کودک، مانده بود پی موطلایی و اینکه آیا عراقی ها خانه آنها را هدف نمی گیرند و موطلایی را عین پودر به هوا پخش نمی کنند؟
...و اما این روزها که باز هم تاریخ تکرار شده است. به ظاهر دیو سیاه جنگ و صدام نیست اما سیل آمده است و هستند کودکانی که تمام دارایی خود را در این وانفسای سیل از دست داده اند. عروسک ها، ماشین های پلاستیکی، قطاری را که دایی به آنها موقع تولدشان هدیه داده بود، سماور کوچک و آن آدم آهنی که با باتری کار می کرد، همه را سیل برده است.
بچه های لر، خوزستانی و گلستان که درگیر سیل و بی خانمانی هستند، این روزها شاید صدایشان در نیاید. خود را در عالم بازی رها کنند و پدر و مادرها که فکرکنند اینها، بچه اند و هیچ نمی فهمند! و شاید هم حسرت بچه ها را می خورند و آرزو می کنند ایکاش به جای بچه ها بودند، غافل از اینکه در دل بچه ها، دلشوره ای است بزرگ. انگار در دل های کوچکشان، رخت می شویند از قیامتی که بپا شده است. بچه های سیل زده، این روزها در عزاداری عروسک ها و ماشین های ازدست رفته شان، به سوگ نشسته اند اما به روش خود. به ظاهر بیخیال، یله و رها در گل و لای و آب های راکد باقی مانده از سیل، دنبال هم می دوند و آب به همدیگر می پاشند. گاهی هم از آب گل آلود سیل، ماهی می گیرند و با ذوق، بالا و پایین پریدن ماهی را به نظاره می نشینند یا اینکه به نقطه ای دور دست چشم می دوزند و مات می مانند اما در دلشان غوغایی است.
امدادگرها هم که بیشترین دغدغه شان توزیع مواد غذایی به سیل زده ها و رساندن چادر و وسایل اولیه زندگی به آنان است. تریلر به تریلر، کامیون به کامیون، کمک های مردمی و نیز کمک های سازمان های ذیربط به منطقه سرازیر می شود. در این کمک ها، روغن هست، برنج هست، تن ماهی هست، پتو و زیر انداز هست اما یک چیزهایی که به بچه ها تعلق دارد، یا نیست یا کم است. مداد رنگی، دفترچه نقاشی، عروسک، ماشین، توپ، لباس های بچه گانه، دمپایی پلاستیکی و خیلی تعلقات دیگر که شاید کمتر در بارهای اهدایی وجود داشته باشد.
البته برآوردن نیاز های اولیه همچون خورد و خوراک، در جای خود، مهم است اما کسی انگار نمی داند و یا نمی تواند فکر کند که این بچه ها نیازهایی دارند و مشکلاتی بسیار بزرگ که به رو نمی آورند.
بچه ها دلشوره دارند، بی قرارند، کلافه اند، اضطراب دارند. می ترسند و شوکه شده اند. اشتهایشان کم شده است. وقتی خوراکی به آنها می رسد، نیم خور، رهایش می کنند، بدخوابی و بی خوابی دارند و از همه مهم تر گوش به زنگ هستند.
آری گوش به زنگ اند. تا صدایی مثل خش خش که می آید می ترسند فکر می کنند باز سیل می خواهد دوباره هست و نیست نداشته اشان را با خود ببرد. از جایشان می پرند. خشکشان می زند برای لحظه ای.
گوش به زنگ اند از آن رو که کفش و دمپایی خود را شب ها بالای سرشان می گذارند و اینکه طفلک ها، احساس گناه می کنند که با فلان همبازی، قبل از این سیل ویرانگر، قهر بوده اند و شاید هم از سرشیطنت، زنگ خانه ای را به صدا در آورده و فرار کرده اند.
سیل نگذاشته است تا همبازی خود را پیدا کنند. می گویند مفقود شده است و این کودکان معصوم در عذاب وجدان که نکند همبازی هایشان در سیل برای همیشه رفته، بدون اینکه آشتی کرده باشند.
امدادگری می گوید: بچه ها گاهی اوقات، چیزهایی از من و همقطارانم می خواهند که در می مانیم و شرمنده می شویم. شانه ای که دخترک لر از امدادگر می خواهد تا موهای سرکش خود را مرتب کند و گیره ای که چتری موهای پیشانی اش را جمع کند. دخترک ذله شده از بس چتری موی پیشانی روی چشم هایش را گرفته است.
این روزها، بچه های سیل زده به دنبال مسواک و خمیر دندان هم می گردند و از امدادگرها مسواک، طلب می کنند. خیلی عجیب است که از 10 فروردین تا الان، هستند بچه هایی که لباسشان به تنشان چسبیده و عوض نشده است. یا بچه هایی که ناخن خود را می جوند و آنقدر در فکر عمیق، غوطه ور می شوند که اگر صدایشان کنی، جواب نمی دهند درست عین دخترک سال 59 زمان جنگ.
جنگ تمام شد اما خیلی چیزها را بجا گذاشت. جوانانی که شهید شدند و عشق هایی که زیر خروارها خاک در خواب ابدی آرمیدند.
جنگ تمام شد و بچه های جنگ همانطور که رها شدند، بزرگ شدند. بزرگ و بزرگ تر اما بی قرارند و غمگین و حتی برخی در سوگ اسباب بازی هایشان خواب آنها را می بییند.
جنگ تمام شد اما هنوز کابوس آن را تا زمانی که نفس در سینه دارند و تا زمانی که کفن سپید مرگ را نپوشیده اند و سنگ لحد روی سینه آنان جا نگرفته است، با خود یدک می کشند.
بچه های جنگ را که رها کردید، بچه های سیل زده و زلزله زده را دریابید. آنان به حمایت روانی نیاز دارند، کسانی که آینده ایران را می سازند.
باغبانا زخزان بی خبرت می بینم - آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفته است مشو ایمن ازو - گر امروز نبرده ست که فردا ببرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر